تنهام و خستگی آزارم میده
دیگه هیچی برام لذت بخش نیست
تاریکی،پستی،بدبختی همه جارو گرفته
از خودم،از آدما بدم میاد
ما حیوون های ناطق!
کثیفی،زشتی،افسردگی
شهو ت و لذت و پژمردگی
و تنهایی که آدم رو به گناه میندازه
و این تنهاییه لعنتی
همه ی بد بختی ها ماله اینه
خدا هم که فقط نگاه میکنه ....
خدا،خدا،خدا........
یه زمانی خجالتی بود
عبادتی بود
ولی الان چی؟؟؟؟؟؟؟؟
همش تحریک و تعریق و کثافت
یاد خدا هم که میفتی میگی
عیب نداره همین یه باره
خدا می بخشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
لعنت به این زندگی......
دیروز پری روز یه جمله از دکتر شریعتی رفت رو اعصابم
میگه:
اونی رو که دوست داری،دوستت نداره
اونی که دوستت داره،دوسش نداری
اون هایی هم که همو دوست دارند
به هم نمی رسند.
این قانون دنیاست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
لعنت به این قانون لعنتی!!!!!!!!!
لعنت،لعنت،لعنت.......................
خسته شدم از این تلاش بیهوده
خسته شدم از این دنیای آلوده
خستگی لعنتی.......................................................
این روزا فقط جمله ی لعنتی تو دهنمه!!!!!!!!!!
نمی دونم کجا برم!!!!!!؟؟؟؟
چند وقتی احساس میکنم یه نفر کمه هرجا که میرم!
احساسش می کنم ولی وجود خارجی نداره!
از وقتی اون دختره لعنتی زد تو حاله ما
نمی دونم دیگه نمی تونم عاشق هیچ کس و هیچ چیز بشم
خودمم نمی دونم چمه!؟
از همه بد تر اینه که ظاهرم با باطنم هم خوانی نداره
همه منو آدم خندون و شوخ و با امیدی میدونن
ولی از خرقه ی ما خبر ندارد
آسوده که در کنار دریاست
دمه سعدی گرم با این شعری که گفته!!!!!!
اعصابم و این دختره خورد کرده
خیلی اسکله
دلمم نمیاد ولش کنم
واقعا دوسم داره
منم دوسش دارم
میدونم چه حس بدی داره
وقتی کسی که خیلی دوسش داری
ولت میکنه
نمیخام اونم مثه من بشه!
هنوز اینقدر نامرد نیستم!
همیشه از خدا میخواستم یکی دوسم داشته باشه
چون هیچکی منو به خاطره خودم دوست نداره
البته به غیر از پدر بزرگم!
حالا که این دعایه ما مستجاب شده
منم حالم خراب شده!
یعنی خراب بودم ولی الان دیگه آخرشه!
رگمو یه سری زدم ولی ما شانس نداشتیم نه مردیم!
حس خودکشی هم ندارم!
خیلی،خیلی خستم.........................
لعنت به این زندگی...............
به این افسردگی...........
لعنت به تنهایی........................
به خستگی.......................
به وابستگی.....................
به نامردی.................
به مردی.......................
مردی ای که دیگه ازش چیزی نمودنه جز
یه چندتا مو!
دنیام خیلی تاریکه..........
بابامم که باهام قهره!
الان فقط دلم میخواد مست شم
به هیچی فکر نکنم......
ولی مستی هم بعدش خماریه!
لعنت به این دنیا که هیچ چیزش کامل نیست جز خداش!
خدایی که فکر کنم به ما یه نیم نگاهی هم نمیندازه!
چرا میگن نباید به خدا حرفی زد!؟
خدایی که نشه باش دعوا کرد
بهش فحش داد که کامل نیست
نه!!!!!!غلط کردم!!!!!!!!
نمی دونم!
اه......
خدا راست میگم دیگه
بابا یه کاری واسه ما بکن
نمیخوام این جوری
با ناتوانی بمیرم
یادته یه زمانی چقدر دوست داشتم
ولی تو مثه همیشه سرت شلوغ بود
یه لحظه هواست پرت شد
ما اینجوری شدیم!
آخه چرا!؟؟؟؟؟؟؟
مگه من آدم نبودم!!!!!!!!؟؟؟؟
مگه منم مثه بقیه بچه ها پاک نبودم
چرا گذاشتی سفیدیم سیاه بشه؟!!
یکی میزدی تو کلم
آدمم میکردی!
نمی دونم بابا ما شعور درک این حکمت تو رو نداریم خدا
خدا به دل نگیریا الان اعصابم خیلی ریخته بهم!
یادش بخیر....
مامانم میگفت این پسر نور محمدی داره تو صورتش
ولی الان چی؟!!!!
از اون مسلمونی فقط برام یه غسل مونده!
فقط همین!
به خدا خسته شدم بسکه بهم میگن زیره چشات چرا سیاهه
منم چی دارم بگم!بگم کم خونی دارم؟بگم ارثیه؟
سر خودمو که نمیتونم کلاه بزارم!
الان چشام سیاه میره وقتی دارم تایپ میکنم!
گردنم درد میکنه!
و این کمر دردی که همیشه باهامه!
و جدال همیشگی ای که مغزمو نابود میکنه!
نه میتونم برم و نزدیک بشم
نه میتونم بیخیال این بشم
لعنت........
نه پاکم نه کثیف
نه سیاهم نه سفید
هم کثیفم هم سیاه
نه!سفیدم و تمیز!
نمی دونم چرا من اینجوریم!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نه میتونم که خیانت بکنم
نه میتونم حس لعنتی رو من دکش کنم
خدایا تو بگو که من چیکارش بکنم؟؟!!!!!!!
من دیگه باید برم!
فکر کنم که گرم شده آب حموم......
...........................
نظر بدینا!
همش آنلاین اومد!