دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 711111
تعداد نوشته ها : 524
تعداد نظرات : 85

Loading...
Rss
طراح قالب
GraphistThem246
گفتگو با مردگان!! داستانهایی شگفت از برزخ و گفتگو با مردگان و... به مناسبت سالگشت وفات مرحوم آیت الله العظمی آقا سید جمال الدین گلپایگانی (ره)   داستان اول ؛ فرشتگان عذاب در تخت فولاد: مرحوم سید جمال الدین گلپایگانی می فرمود(1): من در دوران جوانی که در اصفهان بودم نزد دو استاد بزرگ ، مرحوم آخوند کاشی و جهانگیر خان، درس اخلاق و سیر و سلوک می آموختم و آنها مربی من بودند، به من دستور داده بودند که شبهای پنجشنبه و شبهای جمعه بروم بیرون اصفهان و در قبرستان تخت فولاد قدری تفکر کنم در عالم مرگ و ارواح و مقداری هم عبادت کنم و صبح برگردم، عادت من این بود که شبهای پنجشنبه و جمعه می رفتم و مقدار یکی دو ساعت در بین قبرها و در مقبره ها حرکت می کردم و تفکر می نمودم و بعد، چند ساعت استراحت نموده و سپس برای نماز شب و مناجات بر می خاستم و نماز صبح را می خواندم و پس از آن به اصفهان می آمدم، می فرمود: شبی بود از شبهای زمستان هوا بسیار سرد بود برف هم می آمد، من برای تفکر در ارواح و ساکنان وادی آن عالم از اصفهان حرکت کردم و به تخت فولاد آمدم و در یکی از حجرات رفتم و خواستم دستمال خود را باز کرده چند لقمه ای از غذا بخورم و بعد بخوابم تا در حدود نیمه شب بیدار و مشغول کارها و دستورات خود از عبادت گردم، در این حال درمقبره را زدند تا جنازه ای را که از ارحام و بستگان صاحب مقبره بود و از اصفهان آورده بودند آنجا بگذارند و شخص قاری قرآن که متصدی مقبره بود مشغول تلاوت شود و آنها صبح بیایند و جنازه را دفن کنند، آن جماعت جنازه را گذاردند و رفتند و قاری قرآن مشغول تلاوت شد، من همین که دستمال را باز کرده و می خواستم مشغول خوردن غذا شوم دیدم که ملا ئکه عذاب آمدند و مشغول عذاب کردن شدند (عین عبارت خود آن مرحوم است)چنان گرزهای آتشین بر سر او می زدند که آتش به آسمان زبانه می کشید، و فریادهایی از این مرده بر می خواست که گویی تمام این قبرستان عظیم را متزلزل می کرد، نمی دانم اهل چه معصیتی بود، از حاکمان جائر و ظالم بود که اینطور مستحق عذاب بود؟ و ابدا" قاری قرآن اطلاعی نداشت آرام بر سر جنازه نشسته و به تلاوت اشتغال داشت. من از مشاهده این منظره از حال رفتم، بدنم لرزید، رنگم پرید و اشاره کردم به صاحب مقبره که در را باز کن من می خواهم بروم، گفت: آقا! هوا سرد است،برف روی زمین را پوشانی
تنهام و خستگی آزارم میده دیگه هیچی برام لذت بخش نیست تاریکی،پستی،بدبختی همه جارو گرفته از خودم،از آدما بدم میاد ما حیوون های ناطق! کثیفی،زشتی،افسردگی شهو ت و لذت و پژمردگی و تنهایی که آدم رو به گناه میندازه و این تنهاییه لعنتی همه ی بد بختی ها ماله اینه خدا هم که فقط نگاه میکنه .... خدا،خدا،خدا........ یه زمانی خجالتی بود عبادتی بود ولی الان چی؟؟؟؟؟؟؟؟ همش تحریک و تعریق و کثافت یاد خدا هم که میفتی میگی عیب نداره همین یه باره خدا می بخشه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! لعنت به این زندگی...... دیروز پری روز یه جمله از دکتر شریعتی رفت رو اعصابم میگه: اونی رو که دوست داری،دوستت نداره اونی که دوستت داره،دوسش نداری اون هایی هم که همو دوست دارند به هم نمی رسند. این قانون دنیاست!!!!!!!!!!!!!!!!!!! لعنت به این قانون لعنتی!!!!!!!!! لعنت،لعنت،لعنت....................... خسته شدم از این تلاش بیهوده خسته شدم از این دنیای آلوده خستگی لعنتی....................................................... این روزا فقط جمله ی لعنتی تو دهنمه!!!!!!!!!! نمی دونم کجا برم!!!!!!؟؟؟؟ چند وقتی احساس میکنم یه نفر کمه هرجا که میرم! احساسش می کنم ولی وجود خارجی نداره! از وقتی اون دختره لعنتی زد تو حاله ما نمی دونم دیگه نمی تونم عاشق هیچ کس و هیچ چیز بشم خودمم نمی دونم چمه!؟ از همه بد تر اینه که ظاهرم با باطنم هم خوانی نداره همه منو آدم خندون و شوخ و با امیدی میدونن ولی از خرقه ی ما خبر ندارد آسوده که در کنار دریاست دمه سعدی گرم با این شعری که گفته!!!!!! اعصابم و این دختره خورد کرده خیلی اسکله دلمم نمیاد ولش کنم واقعا دوسم داره منم دوسش دارم میدونم چه حس بدی داره وقتی کسی که خیلی دوسش داری ولت میکنه نمیخام اونم مثه من بشه! هنوز اینقدر نامرد نیستم! همیشه از خدا میخواستم یکی دوسم داشته باشه چون هیچکی منو به خاطره خودم دوست نداره البته به غیر از پدر بزرگم! حالا که این دعایه ما مستجاب شده منم حالم خراب شده! یعنی خراب
سلام به همه ی برو بچه های باحال! امروز رو با چند شعر از سهراب سپهری،هوشنگ ابتهاج،رضا براهنی و آدونیس و فرشته ساری میگذرونیم! ========================================================== سهراب سپهری: لب آب دیشب،لب رود،شیطان زمزمه داشت. شب بود و چراغک بود. شیطان،تنها،تک بود. باد آمده بود،باران زنده بود:شب تر،گلها پرپر. بویی نه به راه. ناگاه آئینه رود،نقش غمی بنمود:شیطان لب آب. خاک سیا در خوال زمزمه ای می مرد،بادی می رفت رازی می برد. --------------------------------------------------------------------------------------------------- هوشنگ ابتهاج: طرح گلوی مرغ سحر را بریده اند و                                    هنوز در این شط شفق                      آواز سرخ او                                    جاری ست... ----------------------------------------------------------------------------------------------------- رضا براهنی: خوابها در چاه خوابهای سیاه خود من دیده ام: تصویر آفتابی شکسته یک زن، یک سکه،یک درخت،یک آئینه بیدار گشته ام: در انتظار خواب پر آئینه اینجا نشسته ام. --------------------------------------------------------------------------------------------------- آدونیس: خستگی ام چون پرنده ای در خواب است من،اما،چون شاخه ای چیزی نخواهم گفت تا خوابش را آشفته نکنم. -------------------------------------------------------------------------------------------------- فرشته ساری: در جمهوری یادهایم مهاجری بیجواز اقامت دائمی می خواهد. -----
داستان سه آمریکایی و سه ایرانی



سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.
 
همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
 
بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.
 
سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند.
توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا

اینو بدون ،‌اگه ...
 


اگه یه روز دیدی که وقتی داری میری برمی گرده و با عجله می یاد سمتت:

بدون براش عزیزی...

اگه روز دیدی وقتی داری می خندی برمی گرده و نگات می کنه:

بدون واسش قشنگی...

اگه یه روز دیدی وقتی داری گریه می کنی بر می گرده و میاد باهات اشک می ریزه:

بدون دوستت داره...

اگه یه روز دیدی وقتی داری با یکی دیگه حرف می زنی ترکت می کنه:

بدون عاشقته...

اگه یه روز دیدی وقتی داری ترکش می کنی برات فقط سکوت می کنه:

بدون دیوونته...

اگه یه روز دیدی که از نبودنت داغون شده:

بدون براش همه چی بودی...

اگه یه روز دیدی که یه روز از بی تو بودن می ناله:

بدون بدونِ تو می میره...

اگه یه روز دیدی که بعد رفتنت لباس سفید پوشیده:

بدون بدون تو مرده.......

اگه یه روز دیدیش که یه گوشه افتاده و یه پارچه

سفید روش کشیدن:

بدون واسه خاطر تو مرده..........!! !........ .

زندگی زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و در آخر زندگی زندگی است. اگر زندگی خدا نیست پس چرا فقط خدا هست؟! اگر زندگی شعر نیست پس چرا هوهوی بادش یاهوی رند خرابات است؟! اگر زندگی مهر نیست پس چرا کبوتر با کبوتر باز با باز کند پرواز؟! اگر زندگی عشق نیست پس چرا ستاره ها باز چشمک می زنند؟! اگر زندگی بوسه نیست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟! اگر زندگی آغوش نیست پس چرا نسیم در تن برگ این گونه می پیچد؟! اگر زندگی آهنگ نیست پس چرا صدای جغد و کلاغش نوای پائیز و خرابه دارد؟! اگر زندگی شور نیست پس چرا شبهایش اینقدر پر درد و حال است؟! اگر زندگی سوز نیست پس چرا شمع باید بسوز و بسازد و بگرید و بخندد؟! اگر زندگی ناز نیست پس چرا مَهْوشانی که هَوی مهتابند اینقدر کرشمه دارند؟! اگر زندگی ساز نیست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب می نوازند؟! اگر زندگی بهار نیست پس چرا صدای پرندگان را در برگ ریز خزان هم می شود شنید؟! اگر زندگی آبی نیست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دریا و آسمان دارد؟! اگر زندگی ساده نیست پس چرا همه در خواب اینقدر بی نقشند؟! اگر زندگی رقص نیست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را می رقصند؟! اگر زندگی صبح نیست پس چرا هر طلوع زندگی آغاز می شود؟! اگر زندگی چشم نیست پس چرا نور اینقدر می رقصد؟! اگر زندگی کام نیست پس چرا عسل اینقدر شیرین است؟! اگر زندگی حال نیست پس چرا غروب اصلا خواستنی نیست؟! اگر زندگی رود نیست پس چرا فصلِ خشک، بهار کرکس است؟! اگر زندگی جوی نیست پس چرا زمزمه اش اینقدر شنیدنی است؟! اگر زندگی گل نیست پس چرا اشکِ گل، آئین عزا است؟! اگر زندگی رنگ نیست پس چرا خاکستری، تنها، رنگ خاکستر است؟! اگر زندگی مست نیست پس چرا اینقدر پاسبان بر هر کوی و برزن است؟! اگر زندگی اشک نیست پس چرا آسمان که می گرید زمین می خندد؟! اگر زندگی صفا نیست پس چرا بی صفا زندگی نیست؟! اگر زندگی لرز نیست پس چرا اینقدر ماه در برکه می لرزد؟! اگر زندگی خوب نیست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟! اگر زندگی زنده نیست پس چرا ب

دروغگوی حرفه ای

 

افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر-می شه گواهینامه تون رو ببینم؟
راننده-گواهینامه ندارم .بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر-میشه کارت ماشینتون رو ببینم؟
-این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
-این ماشین دزدیه؟
- آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم !فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
-یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
- بله .همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
--یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره.طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان:-ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
مرد:- بله بفرمائید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان:-این ماشین مال کیه؟
مرد:-مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
- میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
- البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
- میشه صندوق عقب رو بزنین بالا .به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
- ایرادی نداره
مرد در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان:- من که سر در نمی آرم .افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
مرد:- عجب !!! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم

 

عشق دستمال کاغذی به اشک !

 

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.

 

پول می تونه ....... !!!!

 

پول میتونه سرگرمی رو بخره اما نه شادی رو.

Money can buy an amusement, but not happiness

پول میتونه
رختخواب رو بخره اما نه خواب رو.

Money can buy a bed, but not sleep

پول میتونه
غذا رو بخره اما نه اشتها رو.

Money can buy a food, but not appetite

پول میتونه
دارو رو بخره اما نه سلامتی رو.

Money can buy a medicine, but not health

پول میتونه
وسیله آرایش بخره اما نه زیبایی رو.

Money can buy cosmetic, but not beauty

پول میتونه
خدمتکار بخره اما نه دوست رو.

Money can buy a servant, but not friend

پول میتونه
پست(مقام)رو بخره اما نه بزرگی رو.

Money can buy a position, but not greatness

پول میتونه
نوکری رو بخره اما نه وفاداری رو.

Money can buy a service, but not loyalty

پول میتونه
قدرت رو بخره اما نه اعتبار رو.

Money can buy a power,but not authority

 یک دسته از جشن‌های اقوام آریایی، جشن‌های آتش است که از میان دو جشن سده و جشن چهارشنبه سوری از شهرت بیشتری دارد. جشن آذرگان و جشن شهریورگان نیز از جشن‌های آتش بوده‌اند که فراموش شده‌اند.
 
به گزارش آفتاب، جشن سوری یا چهارشنبه سوری که اینک در شب چهارشنبه آخر سال با مراسم و آداب ویژه‌ای برگزار می‌شود، یکی از جشن‌های پرشکوه و سرشار از مراسم و شعایر بوده است. 

شواهد دلالت بر آن دارد که این جشن از اوایل قرن هفتم هجری به دست فراموشی سپرده شد، سپس با عناوینی دیگر از سده‌های دهم معمول شد.
 
هاشم رضی در کتاب گاه شماری و جشن‌های ایران باستان، درباره چهارشنبه سوری می نویسد: «ایرانیان در یکی از چند شب آخر سال جشن سوری را که عادت و سنتی دیرینه بود، با آتش‌افروزی همگانی برپا می‌کردند. 

اما چون اساس تقسیم آنان در روزشماری بر آن پایه نبود که ماه را به چهار هفته با نام‌های کنونی روزها بخش کنند، لاجرم در شب چهارشنبه آخر سال چنین جشنی برگزار نمی‌شد. روزشماری کنونی بر اثر ورود اعراب به ایران باب شد. بی‌گمان سالی که این جشن به شکلی گسترده بر پا بوده مصادف با شب چهارشنبه شده است و چون در روزشماری تازیان چهارشنبه نحس و بدیمن به شمار می‌آمده از آن تاریخ به بعد شب چهارشنبه آخر سال را با جشن سوری به شادمانی پرداخته و بدین وسیله می‌کوشیدند نحوست چنین شبی را از بین ببرند.»
 
یکی از مراسم قابل توجه در شب چهارشنبه سوری و سایر مراسم زرتشتیان، فراهم آوردن آجیل مشکل گشاست. زرتشتیان به این آجیل هفت مغزینه لرک می‌گویند. 

این آجیل که به آجیل گهنبار هم معروف است شامل هفت مغزینه یا میوه خشک است: پسته، بادام، سنجد، کشمش، گردو، انجیر و خرما که گاهی در لابه‌لای این آجیل تکه‌های کوچک نبات و نارگیل هم دیده می‌شود. این آجیل در مراسم مختلف زرتشتیان از جمله: آفرین گان‌ها، گهنبارها، جشن‌خوانی، جشن‌نوزادی و در مراسم سدره پوشی و سایر اعیاد به مدعوین داده می‌شود

X